سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلها را هوایى است و روى آوردنى و پشت کردنى ، پس دلها را آنگاه به کار گیرید که خواهان است و روى در کار ، چه دل اگر به ناخواه به کارى وادار شود ، کور گردد . [نهج البلاغه]
 
شنبه 88 آذر 14 , ساعت 2:24 عصر
ماجرایی که حجاریان عکس آن را می‌گوید

خبرگزاری فارس: من می خواستم کار رو تموم کنم. می خواستم اون مزدور رو بکشم ... ولی وقتی بچه خودش رو به دست گرفت و کرد سپر بلای خودش، شوکه شدم و دستم به ماشه نرفت.

 

 

به گزارش خبرنگار "سرویس فضای مجازی " خبرگزاری فارس، حمید داودآبادی نویسنده وبلاگ "خاطرات جبهه " در آخرین به روز رسانی وبلاگ‌شخصی خود مطلبی را با عنوان "ماجرایی که حجاریان عکس آن را می‌گوید " منتشر کرده است.
بر اساس این گزارش در این مطلب آمده است:

این داستان، در اوج ترورهای منافقین در کوچه و خیابان، اتفاق افتاده است و اصلا واقعیت ندارد!!!
همه شخصیت‌های داستان، بجز "موتور سیکلت "، ساختگی هستند!
ظهر روز یکشنبه داغ 8 شهریور ماه 1360 آقا سعید قصه ما، همراه خانم دکتر، سوار بر موتورسیکلت دولتی‌اش می شود. زینب کوچولویش را هم جلوی خودش نشانده تا باد پوست نازک و نازش را اذیت نکند!
هنوز از منطقه "نازی آباد " محله حجاریان، تهرانی، باقی، گنجی؛ عبدی، ربیعی و کوهی دیگر از اطلاعاتی‌ها، دور نشده که یک دستگاه موتورسیکلت با دو سرنشین، می‌آید دنبال آقا سعید قصه.
آقا سعید که خودش خیلی این کاره بوده، تا می آید دست به کمر ببرد و مثل فیلم های وسترن، اسلحه بکشد و با حرکتی سینمایی، جلوی خانم خود افه بیاید و هر دو راکب موتور را با یک گلوله نفله کند، که داستان جور دیگری شکل می گیرد.
چرخ موتور لیز می خورد و آقا سعید با زن و بچه نقش بر زمین می شود. آقا سعید در همان حال که بین زمین و آسمان معلق بود! صدای شلیک گلوله ای را شنید. هر آن منتظر بود جاییش سوراخ شود! ناگهان متوجه شد یکی از تروریست های منافق، بالای سر او ایستاده و مثلا می‌خواهد انتقام همه همرزمانش را که توسط سعید و دوستانش بازداشت و اعدام شده‌اند، یک جا بگیرد.
منافق لوله اسلحه را به طرف سر سعید می‌گیرد. خلاصی ماشه را فشار می دهد و ...
ناگهان صدای گریه زینب کوچولو، نکته مهمی را به آقا سعید یادآوری می‌کند. آقاسعید، سریع دست می برد و بچه گریان کوچولوی خود را که به خاطر زمین خوردن آسیب دیده و کنار مادر خود روی زمین ولو شده است، به دست می گیرد.
تروریست منافق که تصور می کرد آقاسعید الان مسلسلی در می آورد و هر دو منافق را تکه تکه می کند، در کمال تعجب می بیند آقا سعید، فرزند گریانش را همچون "سپر بلا " مقابل صورت خود می گیرد.
منافق تروریست که آمده بود آقا سعید را بکشد، جا می خورد. این بچه این وسط چه کاره است؟
بجای آن که به طرف بچه بی گناه شلیک کند، لوله اسلحه را پایین آورده و به طرف دوستش می‌دود. سوار بر موتور می شوند و می گریزند.
در راه دوستش با عصبانیت می پرسد که چرا کار را تمام نکرده است؟ که او در جواب با ناراحتی می گوید:
- من می خواستم کار رو تموم کنم. می خواستم اون مزدور رو بکشم ... ولی وقتی بچه خودش رو به دست گرفت و کرد سپر بلای خودش، شوکه شدم و دستم به ماشه نرفت.
آقا سعید که دیگر مطمئن شد تروریست ها گریخته اند، نفس عمیقی کشید، بوسه ای بر گونه زینب گریان زد و گفت:
- قربونت برم که جون بابایی رو نجات دادی ...
و بچه را داد دست خانم دکتر تا به کمک مردم، موتور را از زمین بردارد.
بعدها آقاسعید داستان بالا را این گونه تعریف کرد:

"من در همان روز هشت شهریور در نازی‌آباد توسط تیم ترور مجاهدین خلق مورد سوء قصد قرار گرفتم. با موتور بودم به همراه همسر و دخترم. از آینه موتور دیدم که موتور سوار از پشت اسلحه کشید. من بلافاصله خود را روی زمین پرت کردم و خوابیدم و گلوله آنها از کنار گوشم گذشت. من نیز مسلح بودم. چند تیر هوایی شلیک کردم. یک تیر هم به موتورشان زدم که موتورشان از کار افتاد اما چون در نزدیکی صف نانوایی بود مجبور شدم که با پای پیاده تعقیبشان کنم. آنها هم پیاده فرار کردند و در شلوغی و ازدحام جمعیت در بازار دوم نازی‌آباد گمشان کردم. بعدا همین تیم "آیت " را زدند و چند نفر دیگر را کشتند و پس از دستگیری اعتراف کردند که کار ترور من هم از مرکزیت سازمان به تیم مرکزی ترور که آنها بودند محول شده بوده است. "
داشت دیر می شد. همه در پاستور منتظر آقا سعید بودند تا تحلیل های عمیق و محکمش! را از روند فعالیت منافقین بدهد! راستی، اتفاق مهمی هم قرار بود بیفتد که نباید آقاسعید از آن غافل می شد!

آن روز 8 شهریور بود و آقا "مسعود کشمیری " رفیق، بچه محل و شاگرد آقاسعید، کار بسیار مهمی داشت. این را بعدا "تقی محمدی " (یا به قول آقا سعید، "شهید مظلوم تقی محمدی " شاگرد خاص درگاهش) که در زندان او را خودکشی دادند، اعتراف کرد.

ساعتی بعد، پس از شنیده شدن صدای مهیب انفجار در سطح شهر، این خبر پیچید:

- یک منافق نفوذی، با کارگذاشتن بمب، رجایی و باهنر را کشت

 

وبلاگ "خاطرات جبهه "


لیست کل یادداشت های این وبلاگ